جدول جو
جدول جو

معنی خبر بر - جستجوی لغت در جدول جو

خبر بر
پیام بر، خبررسان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه از کسی یا جایی خبر می آورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبردار
تصویر خبردار
کسی که از امری خبر دارد، باخبر، مطلع، بااطلاع، آگاه، فرمان ایستادن به حالت خبردار، راست و منظم ایستاده برای ادای احترام، کنایه از جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ)
مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند:
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان.
حافظ.
، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی).
- به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ دَ / دِ)
که قطع جریان خون کند. دواهایی که خون را از سیلان بازایستاند. (یادداشت بخط مؤلف). حابس الدم.
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
آنکه خبر از جایی بجای دیگر برد. پیغامبر. حدیث گزار، سخن چین. نمام
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ سَ)
عرق بر. داروئی که خوی باز دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ بَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ)
از نواحی نشتاء و از محال تنکابن است به مازندران. (از استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 106). رجوع به خشک بور شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ حُ بُ)
کلمه ای است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند. (منتهی الارب). رجوع به حبر و حبربر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ بَ)
عمل خبربر، عمل سخن چین. سخن چینی
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
مطلع. بااطلاع. بیدار. هشیار. آگاه. (از ناظم الاطباء). خبیر:
بدین چربی زبانی کرده در کار
نه ای از بازی شیرین خبردار.
نظامی.
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و با مال بسیار بود.
نظامی.
گفت چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغول اند. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 336).
عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
، خبردهنده. مطلعکننده. آگاه کننده. (ناظم الاطباء). مخبر
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند، کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش. (ناظم الاطباء). مواظب باش، آگاه باش، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود تا مردمان راه برای حمل چیزی دهند که از تصادم با آن ممکن است زیانی حاصل شود. (یادداشت بخط مؤلف).
- خبردار بودن، بااطلاع بودن. باخبر بودن. آگاه بودن:
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و با مال بسیار بود.
نظامی.
-، مواظب بودن. در انتظار امری بودن. آمادۀ پذیرش امری بودن
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ اُ دَ)
اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن:
خبر بردند شیرین را که فرهاد
بماهی حوضه بست و جوی بگشاد.
نظامی.
خبربرد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدۀ دادخواه.
نظامی.
تنی چند از گرانجانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی.
نظامی.
گفتمش بگذار تا باردگر
روی شه بینم برم از تو خبر.
مولوی.
ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
ای برق اگر بگوشۀ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی (طیبات).
خبر که می برد امشب رقیب مسکین را
که سگ بزاویۀ غار در نمی گنجد.
سعدی (طیبات).
مدام این دو چون حاجبان درند
ز سلطان بسلطان خبر می برند.
سعدی (بوستان).
بذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنجست و سختی بسی.
سعدی (بوستان).
الا که می برد خبر بشهر من دیار من
که پاره پاره شد تن جوان گلعذار من.
؟
، نمامی کردن. سخن چینی کردن. سعایت کردن، پیغام بردن. پیغام گزاردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخبر به
تصویر مخبر به
یکی از دو جزو قضیه حکمیه محکوم به مسند (نحو)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر آور
تصویر خبر آور
نوند پیام آور دخشک آور، گل پیک (گل قاصد) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر دار
تصویر خبر دار
ازد، بر پا، آژیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر کش
تصویر خبر کش
سخن چینی، نمامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه خبر از کسی یا جایی آورد، گل قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خبر از امری دارد: مطلع آگاه، فرمانی است که سرباز یا ورزشکار بر اثر آن باید دو کف پاها را بهم چسبانده راست و مستقیم بایستد بطوریکه سنیه پیش و شکم عقب و سر بالا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبر حبر
تصویر حبر حبر
کلمه است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبه بر
تصویر حبه بر
تخمه بر: دزد، زفت (خسیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار بر
تصویر بار بر
کسی که بار را بر پشت و دوش خود حمل کند بار برنده حمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبردار
تصویر خبردار
باخبر، آگاه، وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست، پاها چسبیده به هم و دست ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم
فرهنگ فارسی معین
جاسوس، خبرآور، خبرچین، راید، خبرجو، خبرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت آگاه، مستحضر، مطلع، واقف، هشدار، ایستاده، فرمان ادای احترام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسالت، خبرآور، پیک، قاصد، خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند، پیک، قاصد، گل قاصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاه، باخبر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کران شهرستان نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
خبرچین، جاسوس، سخن چین
فرهنگ گویش مازندرانی
سود بهره
فرهنگ گویش مازندرانی
پیام بر، خبررسان، پیام رسان
فرهنگ گویش مازندرانی