مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند: سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان. حافظ. ، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی). - به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند: سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان. حافظ. ، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی). - به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مطلع. بااطلاع. بیدار. هشیار. آگاه. (از ناظم الاطباء). خبیر: بدین چربی زبانی کرده در کار نه ای از بازی شیرین خبردار. نظامی. ز تعظیم آن زن خبردار بود که با ملک و با مال بسیار بود. نظامی. گفت چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغول اند. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 336). عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم. صائب. ، خبردهنده. مطلعکننده. آگاه کننده. (ناظم الاطباء). مخبر
مطلع. بااطلاع. بیدار. هشیار. آگاه. (از ناظم الاطباء). خبیر: بدین چربی زبانی کرده در کار نه ای از بازی شیرین خبردار. نظامی. ز تعظیم آن زن خبردار بود که با ملک و با مال بسیار بود. نظامی. گفت چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغول اند. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 336). عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم. صائب. ، خبردهنده. مطلعکننده. آگاه کننده. (ناظم الاطباء). مخبر
امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند، کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش. (ناظم الاطباء). مواظب باش، آگاه باش، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود تا مردمان راه برای حمل چیزی دهند که از تصادم با آن ممکن است زیانی حاصل شود. (یادداشت بخط مؤلف). - خبردار بودن، بااطلاع بودن. باخبر بودن. آگاه بودن: ز تعظیم آن زن خبردار بود که با ملک و با مال بسیار بود. نظامی. -، مواظب بودن. در انتظار امری بودن. آمادۀ پذیرش امری بودن
امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند، کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش. (ناظم الاطباء). مواظب باش، آگاه باش، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود تا مردمان راه برای حمل چیزی دهند که از تصادم با آن ممکن است زیانی حاصل شود. (یادداشت بخط مؤلف). - خبردار بودن، بااطلاع بودن. باخبر بودن. آگاه بودن: ز تعظیم آن زن خبردار بود که با ملک و با مال بسیار بود. نظامی. -، مواظب بودن. در انتظار امری بودن. آمادۀ پذیرش امری بودن
اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن: خبر بردند شیرین را که فرهاد بماهی حوضه بست و جوی بگشاد. نظامی. خبربرد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ دادخواه. نظامی. تنی چند از گرانجانان که دانی خبر بردند سوی شه نهانی. نظامی. گفتمش بگذار تا باردگر روی شه بینم برم از تو خبر. مولوی. ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول. سعدی. ای برق اگر بگوشۀ آن بام بگذری جایی که باد زهره ندارد خبر بری. سعدی (طیبات). خبر که می برد امشب رقیب مسکین را که سگ بزاویۀ غار در نمی گنجد. سعدی (طیبات). مدام این دو چون حاجبان درند ز سلطان بسلطان خبر می برند. سعدی (بوستان). بذوالنون خبر برد از ایشان کسی که بر خلق رنجست و سختی بسی. سعدی (بوستان). الا که می برد خبر بشهر من دیار من که پاره پاره شد تن جوان گلعذار من. ؟ ، نمامی کردن. سخن چینی کردن. سعایت کردن، پیغام بردن. پیغام گزاردن
اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن: خبر بردند شیرین را که فرهاد بماهی حوضه بست و جوی بگشاد. نظامی. خبربرد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ دادخواه. نظامی. تنی چند از گرانجانان که دانی خبر بردند سوی شه نهانی. نظامی. گفتمش بگذار تا باردگر روی شه بینم برم از تو خبر. مولوی. ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول. سعدی. ای برق اگر بگوشۀ آن بام بگذری جایی که باد زهره ندارد خبر بری. سعدی (طیبات). خبر که می برد امشب رقیب مسکین را که سگ بزاویۀ غار در نمی گنجد. سعدی (طیبات). مدام این دو چون حاجبان درند ز سلطان بسلطان خبر می برند. سعدی (بوستان). بذوالنون خبر برد از ایشان کسی که بر خلق رنجست و سختی بسی. سعدی (بوستان). الا که می برد خبر بشهر من دیار من که پاره پاره شد تن جوان گلعذار من. ؟ ، نمامی کردن. سخن چینی کردن. سعایت کردن، پیغام بردن. پیغام گزاردن
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)
آنکه زود امور را حل و فصل کند کسی که بسرعت و خوبی کاری را انجام دهد، بر هم زننده کار: (از دو کونم قطع سودا کرد و در خونم نشاند هست تیع غمزه هایت کاربر هم کار ساز) (مخلص کاشی)
آنکه خبر از امری دارد: مطلع آگاه، فرمانی است که سرباز یا ورزشکار بر اثر آن باید دو کف پاها را بهم چسبانده راست و مستقیم بایستد بطوریکه سنیه پیش و شکم عقب و سر بالا باشد
آنکه خبر از امری دارد: مطلع آگاه، فرمانی است که سرباز یا ورزشکار بر اثر آن باید دو کف پاها را بهم چسبانده راست و مستقیم بایستد بطوریکه سنیه پیش و شکم عقب و سر بالا باشد